سلام خسته نباشید. من راضیه هستم. 25سالمه و عقد کرده هستم. مشکل من تنهاییه. من خواهری ندارم. از بچگی احساس تنهایی میکردم. دوستان زیادی هم نداشتم. احساس میکردم کسی زیاد مایل به دوستی صمیمی با من نیست. همه فامیل دوسم دارن ولی بازم احساس راحتی باهاشون نمیکنم چون همشون خواهر دارن.
کم کم که بزرگ شدم بیشتر احساس تنهایی کردم با اینکه روابط اجتماعی خوبی دارم و با همه میتونم ارتباط برقرار کنم ولی هیچوقت موقعیت پیدا کردن دوست نداشتم. دوستان دوران مدرسه هم از لحاظ طبقاتی خیلی از من دور بودن که از بینشون هنوز با یکیشون دوست هستم که خیلی دوسم داره ولی به دلیل فاصله طبقاتی باهاش راحت نیستم.
تا اینکه رفتم دانشگاه تو یه شهر دیگه. اونجا دوستام خیلی دوسم داشتن و کمکم کردن ولی بعداز اتمام درسم همشون به شهرهاشون برگشتن و بازم من تنها موندم.
با هم دانشگاهیم عقد کردم. خیلی دوسم داره ولی بی کاریش باعث شده از شرایط زندگیم بدم بیاد. ازش دور شدم ولی اون هنوز عاشقمه. مطمینم بره سرکار مشکلم باهاش حل میشه ولی از لحاظ مالی و فرهنگی کمی از ما پایین تر هستن. گاهی اوقات فکر میکنم مشکلم باهاش به خاطر این تفاوت فرهنگی و مالی هستش.
من دختر تقریبا باهوشی هستم که با وجود تمام تنهایی هام تونستم تا حالا از افسردگیم جلوگیری کنم با فکرای مثبت و نماز و قرآن و ذکر. گاهی اوقات به خاطر خانواده خوبم و سلامتیم خدارو هزاربار شکر میکنم ولی گاهی اوقات از خودم و تمام دنیا متنفر میشم و دوس دارم از شهر و استانمون بزنم بیرون. هیچوقت تو زندگیم نتونستم خودمو دوس داشته باشم.
از وقتی نامزد کردم حس میکنم بهترین دوستم شوهرمه ولی منم مثه هر آدم دیگه ای به یه دوست از جنس خودم نیاز دارم. دوس دارم وقتایی از زندگیم رو با یه دختر بگذرونم.
وقتی باشگاه میرم یا سرگرم هستم ناراحتی و تنهایی هام یادم میره ولی هرجا میرم نگاه میکنم ببینم کسی رو میتونم پیدا کنم که باهاش دوست بشم تا جای خالی یه خواهر رو برام پر کنه یا نه ولی متاسفانه هرکسی برای خودش یه دوست صمیمی داره. دلم میخواد یه دختر پیدا بشه که باهاش دردودل کنم ولی نیست. بعضی وقتا حس میکنم بدون خواهر میمیرم. با پدر و مادرمم مشکلی ندارم. باهاشون رابطه خوبی دارم ولی اونا مال زمان قدیم هستن نمیتونن برام یه دوست باشن. علایم افسردگی رو تو خودم میبینم. دیگه نمیتونم تحمل کنم. 25 سال تنهایی سخته. بی کاری و بی پولی شوهرمم بیشتر داغونم کرده. چه کار کنم تا از تنهایی دربیام؟ خیلی از مطالبی که روان شناس ها میگن رو خودم میدونم ولی نمیدونم چطور عملیشون کنم. الان که شوهر کردم فهمیدم بیشتر از هرموقعی به خواهر نیاز دارم. وقتی افسرده میشم روی اخلاقم با خانوادم هم اثر میگذاره و بداخلاق میشم و به نامزدم پرخاش می کنم و بددهنی می کنم ولی میدونم رفتارم درست نیست.
من تا حالا خیلی به خودم کمک کردم وگرنه تا حالا دق کرده بودم. هیچوقت هم مثه خیلی های دیگه به خودکشی فکر نکردم چون معتقدم اگه دنیا رو سرم خراب بشه بازم باید زنده بمونم و به خدا امید داشته باشم ولی دیگه دارم کم میارم. میترسم رو نامزدمم اثر بگذارم که البته گذاشتم. اون خیلی پسر سرحال و شادی بود ولی مدتیه که اونم افسرده شده که دلیلش بی کاری و بی حالی منه. ما اصلا دوران نامزدی خوبی نداریم. چه کار کنم که از این وضعیت دربیام؟